شماره ی دوازدهم- ...
گاهی به فکر فرو میرم و اونقدر غرق میشم که بخش هایی از خودمو میبینم که نمیخوام ببینم. احتمالا همیشه میخواستم اونا رو مخفی کنم. اون قسمت های خراب و به درد نخور. اونایی که آرزو میکردم نداشته باشم.
من فقط میخواستم که ورژن بهتری از خودم باشم و بمونم اما دیگه متوجه نمیشم. هر چقدر تلاش کنم باز هم کمه؟ وقتی تلاشمو میکنم و یه موفقیت کوچیکم رو به خانواده ام میگم اونا لهش میکنن. انگار اصلا مهم نبوده که چنین چیزی به دست اوردم.
یه کتاب خوشحالم میکنه و به چیزای کوچولو راضی ام اما اونا نه. یعنی مهم نیست چقدر تلاش کنی؟
نه اینو میدونم. ماجرای جدیدی نیست برای من. من خودمو نتونستم خوب راضی کنم به همین دلیل دنبال تایید اونا میگردم تا خودم راضی بشم. یعنی اون ته وجودم من دنبال یه تاییدم از طرف کسی.
چی شد که به اینجا کشیده شدی پری بنفش؟ چی شد که خاکستری شدی؟ کسی پرسید که چت شد که انقدر یهویی بهم ریختی عزیزم؟ چی شد که انقدر شکستی توی خودت؟
مثل آینه ی شکسته، یه بازتاب ناقص، یه زندگی بی هدف و یه آدم شکسته.
و فکر کنم این منم. کسی که هیچ وقت کافی نشد.
